دست جادوی هنر
روزگاری مدید است که شبها و سحر
تا پریشان می کند خورشید رویای بشر
می دمند گلهای نیلوفر به آن رنگ بنفش
چوب جادوی تو در خلق " اثر " !!
××××
جز تو کس بهتر نداند معنی نور و گهر
گشته چشمان دلت شور و شرر
دست جادوی هنرمند تو یک گلزار است
هیچ کس نیست به غیر تو گرفتار خطر !
××××
آتش عشق هنر را می زنی در یک اثر
شعله ور میسازی در تیره گی فکر بشر
بی تفاوت ها ,گرفتاران به راه دگرند
برگزیدی به جهان هنری یک دلبر
××××
آنچه در قلب تو هست , نیست فنر
جلوه ای هست ز زخمهای جگر
ناظری برهمه عالم , نگران گلها
می درند خسته دلت را دشنه های جور و شر !
××××
چون که شبها می رسد , دل می زند پر
از دیار دگران به سرزمین های دگر
جز هنرمند کسی طاقت پرواز ندارد
ای دلاور ! ره تو داده ثمر .
××××
می کشی در یک اثر میزی به رویش ساغر
می چکد قرمز " می " از آن بی خبر
می کشیم انگور و " می " ها را به سر
از تمام عشق ها این بهتر !!!
××××
جملگی این را کنیم باور
که وقتی مضطرب هستیم و بی یاور
چو طفلی گم شده , سر در گریبان
می دویم بر آشیان این پدر , این یار .
××××
مدح شاهان و حکومت نکند شعر وهنر
نفروشد قلمش را به درگاه دگر
جز به آغوش پر از مهر هنر
سر تعظیم نیارد " آذر " !
××××
نوشته شده به تاریخ :
30 مهر ماه 1385
تقدیم به استاد پیشکسوت هنر و
" انسانیت " و پدر مهربانم :
آقای کریم صدق روحی